مادر

ساخت وبلاگ
"تنهایی" این روزها معنا و مفهوم تازه ای به خودش گرفته. دیگه مثل قدیم به کسی که هیچ کس و نداشته باشه تنها نمی گم. الان آدما میون هزاران نفر نشستن و تنهان. توی ده تا کانال تلگرام عضون اما نمی تونن یه با مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshtehdehkhoda بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 7:37

در رو که باز کرد به نظرش اومد چه قدر خونه تاریکه. نور مختصری از پنجره آشپزخونه خونه رو سیاه و سفید کرده بود. در رو بست و کلیدا رو گذاشت رو جای همیشگی. کتشو در اورد. شوفاژا خاموش شده بودند. سرما کل خون مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshtehdehkhoda بازدید : 35 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 7:37

 پنجاه و پنج سال پیش همین روزا بود، دهم شهریور سال 1341. مشقامو که نوشتم و سرمو روی دامن مادرم گذاشتم. بویش کردم تا بوی مادر در تمام وجودم بپیچد. بپیچد دور همه سلول های بدنم. داشت خوابم می برد. دست ها مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fereshtehdehkhoda بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 7:37

اینجا سرد نیست برف نمی بارد اما این زن برفی انگار نمی خواهد آب شود.دیگر آدم برفی ها نیز شال و کلاه این زن برفی را پس فرستاده اند.من سر آدم برفی ها نیز نمی توانم کلاه بگذارم. اما چرا این زن اینگونه سرد شده است؟می دانی؟خودش که حرف نمی زند ؛آدم برفی اش به تو چیزی نگفته است؟ شهر ما پر است از مردان اینگونه.مردی که از دیده شدن همسرش توسط کارگران پشه گونه! می ترسید اما زدن توری برای درها را آنقدر به تعویق انداخته بود که تمام دستان همسرش پر از پشه خوردگی شده بود.آری مردهای ما همه یک جور فکر می کنند. چقدر زود تاریک شد .در کوچه و پس کوچه های اینجا هر شب" گربه های سیاه دنبال گربه های زرد می کنند "و بعد مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت مادر دنبال می کنید

برچسب : سخنی,انسیه,ملکان,نویسنده,کتاب,گفته,بودی, نویسنده : fereshtehdehkhoda بازدید : 43 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 17:17

چشماش یه جور عجیبی جالب بود. وقتی می خندید برقی توش میومد که آدم دلش نمی یومد ازش چشم برداره. وقتی در مورد کتاب مورد علاقش توضیح میداد ذوق بود که تو اون چشما میومد .آدم و با خودش می برد. میبرد اون دور دورا. می برد یه جاهایی که نمیشه اسمشو اوورد. ازش که انتقاد می کردی فقط یه جمله می گفت "باشه کم کم یاد می گیرم". از اون جمله ها که آدم نمی دونست از خوشحالی باید غش کنه یا خجالت بکشه از حرفی که زده. استاد کارگاه کتابخوانیمون بود. از در کلاس که می یومد انگار یه مشت انرژی گرفته بود تو دستاش. وقتی باهامون دست می داد واسه یک هفته ی کاری انرژی داشتیم. نه از اون هفته بیخودا که کار نداری ها. نه . از اون مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت مادر دنبال می کنید

برچسب : استاد,کارگاه,کتابخوانیمون, نویسنده : fereshtehdehkhoda بازدید : 23 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 17:17

تصمیم گرفته بود تا آخرش بره. به خانومش گفته بود که دیگه نمی خواد زندگی کنه. دلش می خواست کس دیگه ای رو تو زندگیش شریک کنه. زندگی خودش بود اصلا. وقتی به چهره خانومش نگاه می کرد، با خودش گفت چه چروک های متقارنِ تکراری ای. اون شب خوابش نبرد. تمام مسیری که این چند سال اومده بود و مرور کرد. چند بار دلش خواسته بود بزنه تو جاده خاکی، اما ترسیده بود جریمش کنن. ولی فردا می خواست تموم کنه این زندگی لعنتی و . یه محضر بود و یه امضا و یه زندگی که دیگه تکراری نیست. یه زندگی که محکوم به تموم شدنه. عشق فرداشو هم پیدا کرده بود. میخواست از یه زندگی تاریک یه دفه بره تو یه زندگی روشن. می خواست که هیج تجربه ای از مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت مادر دنبال می کنید

برچسب : تصمیم, نویسنده : fereshtehdehkhoda بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 17:17

توی بیابونای کنار فرودگاه چادر زده بود. یه چادر قرمز و کهنه، از اون چادر پوسیده ها. خودش اون ورتر داشت راه می رفت، راه می رفت و با خودش حرف می زد. راننده تاکسی فرودگاه گفت خانم به اون مردِ نگاه می کنید؟ - آره... داره با خودش حرف می زنه. -          دیونس... دیونه شده... دیونش کردن. خانومش و دخترش رفتند فرانسه. قرار بوده وقتی کاراشون درست شد بگردند و اون و با خودشون ببرن. از روزی که خانم و دخترش و از فرودگاه بدرقه کرده پنج سال می گذره. خانمش با یه آقای فرانسوی ازدواج کرده. می دونید خانم، نمی خواد باور کنه. -         زیر لب گفتم نمی تونه باور کنه. -         نمی خواد باور کنه دیگه برنمی گردن. هر مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت مادر دنبال می کنید

برچسب : قرآنی, نویسنده : fereshtehdehkhoda بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 17:17

کلید و تو قفل قدیمی خونه انداختم. کلید مثل همیشه یه گیری داره. نمی دونم چرا تو قفل درست نمی چرخه. همیشه باید منو عذاب بده تا باز شه. آخرش با کلی دعوا و التماس باز می شه. برگ های پاییزی کف حیاط با باد بازی می کردند. تمام گل های حیاط که بابا عصرا بهشون آب می داد، خشک شده بودند. یا از نبود بابا یا از بی آبی. فقط چند تا علف هرز مونده بودند که همین جوری هم داشتند زیاد و زیادتر می شدند. علفایی که واسه رشدشون نه آب می خوان، نه توجهی نه نگاهی. اتفاقا وقتی اینا نباشند، توی خاکِ بی عشقی، بهتر رشد می کنند. کف ِحوض پر از لجن شده بود. برگ های خشک پاییزی روی حوض و پوشانده بودند. بین لج ها و برگ ها یه آب بی مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت مادر دنبال می کنید

برچسب : چهلم, نویسنده : fereshtehdehkhoda بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 17:17

آش روی گاز بود و گرماش کلِ آشپزخانه را گرفته بود. کنار گاز یک ظرف پر پیاز داغ و نعنا با یک بشقاب لبو بود. پنجره آشپزخانه را بخار گرفته بود. مامان با انگشتاش بخار روی پنجره را پاک کرد. چه برفی می بارید. مامان یک قابلمه آش درست کرده بود. یک کاسه واسه خودش سه چهار تا واسه سعید. زیر آش و کم کرد. رفت تو اتاق خواب. اتاق تاریک شده بود. چراغ و روشن کرد و روبروی آینه نشست. موهای بلندشو شروع کرد به شانه زدن. یک دسته موی سفید از کنار گوشش خودنمایی می کرد. موهای سفیدِ شقیقش انگار تا همین دو ماه پیش نبود. موهاشو با یک کشِ کهنه که با لحظه پاره شدن فاصله ای نداشت بست. یک سالی بود آرایش نکرده بود، نمی خواست مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت مادر دنبال می کنید

برچسب : مادر, نویسنده : fereshtehdehkhoda بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 17:17